انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
مشغولم.
بیش از قبل ...
حتی فرصت یک نوشتنِ ساده هم ندارم...
آخرش نوبت کلاهِ خودم شد ....
باید قاضیش کنم
خیلی حرف برای زدن دارم اما چه اهمیتی داره که تو هم بفهمی ...
چقدر داره طول میکشه ... دلُ میزنم به دریا و یکباره وارد بحث میشم....
شاید ناراحت بشی و بگی به خاطر این ورودت تصویر کاملی از متن ندارم تا در آینده کمکم کنه ...
خبـــــ
بهش گفتم چی شد که چشمات باز شد؟ ...
چی شد که ارتباطت به اینجا کشید؟
چی شد که ....
و چند سوال پشت سر هم که به هر نحوی که شده ...جوابمو بده
جواب هم داد ..
اما
یکم ناراحت شد و از این سوالهای پشت سر هم، تحریک شد. دو زانو نشست و انگشت سبابه اش را رو به آسمان کرد و ...
گفت: پسر من « ز ن ا » نکردم و یقین داشتم گناه کردن چیز بدیه ...باید یقین کنی که گناه مثل زهر میمونه....
بگذریم چرا دارم این حرفا رو میزنم اصلا میخواستم یه چیز دیگه ای بگم همین آقا میگفت برزخ خیلی سخته پر از حساب و کتابه و از اتفاقاتی که براش پیش اومده بود میگفت...
زیر بار حرفاش نمیرفتم...
مگه میشه توی برزخ به همچین چیزای گیر بدن ...
تا اینکه ..
مشغول شدم ...
چند روزی طول کشید....
یه روز که سبک شده بودم خواب دیدم که یکی از علمای اخلاق اومد و گفت پسر جون برزخ خیلی سخته خیلی سخته و سرش رو یه تکونی داد و گفت حتی به من هم سخت گذشت ... تو خواب گفتم ببین وقتی آقای فلانی میگه به من هم سخت گذشت چی چی میخواد به من بگذره...
اما سوالم قوام خودشو داشت ....
تا اینکه ....
یکی از فامیلامونو خواب دیدم که اصلا ندیده بودمش ...
گفت به خاطر یه غر زدن 37 سال اینجا گیر افتادم ...
گفتم مگه چی گفتی ...
گفت: ...
تا اومد بگه تصویر و ماجرایی که براش اتفاق افتاد رو دیدم ...
دیدم سرش را رو به آسمان کرده و میگه: «خدا پسرم شهید شده و به من سر نمیزنه من از این تنهایی دلگیرم...»
پسرش از آسمان مامور شد تا به پدرش سر بزنه و وقتی به پدرش رسید پدرش در عروسی بود و خوشحال ...
پسر شهیدش از این جریان ناراحت شد و گفت (هر چند پدرش نمیشنید) بابا تو که توی عروسی هستی و شادی.... !!!؟؟؟
پیر مرد میگفت غُر زدن هم اینجا حساب داره ...
نمیدونم ... چی میخواد بشه چی میخواد بگذره ...
اما خیلی به هم ریختم ...
دوست ندارم حرف بزنم...
چون یه بار در مورد یه ذکر با یکی از شاگردای ...حرف زدم و بعدش ...................
تنها حرفی که میتونم بزنم اینه که از قر آن خوندن و حدیث خوندن سیر نشید ....
توسل کردن رو یاد بگیرید...
انگار خودِ آسمان هم فهمیده بود که وقتی باران می بارد فضا طوری عوض می شود که تنها میشود اسمش را حالت معنوی گذاشت
پس آرام پلکهایش را روی هم گذاشت
و تمام توجهش را جمع کرد که یک دعای خاص بکند
من که از دور پلکهای بسته اش را نظاره کرده بودم، پیش خودم گفتم:
حتما می خواهد دعا کند که زمین از بیماری پاک شود.
اما باد وزید و حرفی را بر لبِ چمنها نشاند؛ که ای عزیز: باران، اثر دنیاییش را گذاشته و بیماریها را برده است.
چشمهای گِردم حالت شرم به خودش گرفت و در هلال تفکر غرق شد.
پس آسمان برای چه دعا می کند؟؟؟
برای یک دل شدن مردم؟؟؟
برای رفع نیازهای مردم؟؟؟
نه!
نه!
نمی شود باید بروم جلو و از خودِ خودِ آسمان بپرسم!
آسمان!
آهای آسمان!
می شود جواب سوالم را بدهی؟!
برای چه دعا میکنی؟!
آسمان؟؟؟!!!
عجب!
چرا اینقدر آسمان ساکت است!!!
ناگهان قطره اشکی از برگی به زمین افتاد و همراهِ آهش گفت: فقط برای یک نفر دعا می کند!!!
برای امام زمانمان
حضرت مهدی علیه السلام
به یاد می آوریَش؟؟؟
دعا برای ظهور و فرجش توجه می خواهد توجه
برای همین بزرگترین پلکها به قصد مناجات روی هم گذاشته می شود و به رخ فراموش کاران کشیده می شود!!!
این بار سخنی از جانبِ آسمانِ ساکت را شنیدی؟؟؟ دفعه ی بعد باید صدای چه کس یا چه چیزی را بشنوی؟؟؟!!!
آیا وقتش نر سیده که خودت دست به دعا برداری؟؟؟
ممکنه بپرسی قلمت از محور مسجعش خارج شده و دیگه اون حس و حالِ قبل رو نداره ...
چرا؟؟؟
شاید به خاطر یک سری افکاره
آخه
تقریبا نزدیک به دو سالی هست که عجیب به معاد فکر می کنم
از وبلاگم نرو بیرون
میخوام یه خواب که توی 9 سالگی دیدم برات تعریف کنم
اگه این مقدمه رو اینجوری خراب کردم فقط به این خاطر بود که غالبا تا عده ای؛ اسمی از قبر و قیامت میشنوند به نحوی، از محیط خارج میشوند
اما من از حال تو با خبر نیستم
پس بسم الله
دوران کودکی عجیبی داشتم ...
یک نمونه اش ...در خواب...
دیدم روی تختی دراز کشیدم که صدایی در آسمان بلند شد ... ببریدش و جهنم را به او نشان دهید
اضطراب تمام وجودم را گرفته بود
ناگهان تخت خودش مثل آسانسوری به پایین می رفت
بیانش کمی سخت است چون شکلهای عجیبی رد می شد
اشتباه ست که بگویم در دل زمین غرق شدم چون گویی از کنار زمین به سمت پایین در حرکت بود.
به هر حال تخت به روی زمینی آرام گرفت.
اولین چیز عجیب اینکه همه جا آتشش خاکستری بود و گویی حرارتی سهم ناک داشت. حتی سخره هایش هم خاکستری بودند ..... زمینش. آتشش . همه چیز خاکستری بود
همیشه برایم سوال بود که چرا وقتی آتش جهنم را دیدم به رنگ خاکستری دیدم تا یک روز استادم گفتند در روایت آمده آتش جهنم خاکستری است
خب با این حرف استادمون امید گرفتیم که خدا رو شکر... میشه اعتماد کرد
و دومین چیز عجیبی که دیدم (عجیب از این دید که این خوابو در سن نه الی ده سالگی دیدم و اطلاعات مذهبیم به شدت پایین بود)
مردی را دیدم که قدی بلند دارد و دو موجود عجیب کنار شانه هایش هستند. آن دو موجود عجیب، قدی کوتاه داشتند که با بالهایشان خودشان را به مرد رسانده بودند و در حالی که ثابت بودند پرواز می کردند و با چوبهایشان بر سر شانه ی آن مرد بلند قد میزدند و آن مرد پودر میشد ... و دوباره به شکل اول بر میگشت و دوباره آن دو چوب را بر سر شانه اش میزدند و پودر میشد... و مرد از این عمل سخت در عذاب بود
سومین چیز عجیبی که دیدم ...
فضایی بزرگی را دیدم که بسیار شبیه بیابان بود ولی با همان رنگ خاکستری .. سراسر وجود این مکان خاکستری بود.
و چند مرد را دیدم که فاصله ی بسیاری از هم دارند که همدیگر را از شدت فاصله ریز میبینند مردی که در دور دستها بود چند قدم به سمت این مرد که فاصله اش به من نزدیک بود برداشت... و این مرد به او فحاشی کرد که چرا به محدوده ی من می آیی و الفاظ بسیار رکیکی به کار برد تا اینکه به سمت هم حمله ور شدند و با هم دعوایی شدید کردند
از این صحنه هم گذشتم ولی دیگر به سمت همان تخت روانه بودم تا از این مکان بیون بروم ...
این یک خواب بود که برایم مثل یک مهر حک شده در افکارم هست ... باور کن اگه چیزهای دیگری که دیده ام را بگویم یا برایت اتفاق بیفتد حال و روزت از من بدتر میشود
گاهی حسهای عجیبی میگیرد و برایم مثالهای عجیب و غریبی میزند
چه عیبی دارد که بگویم می خواهم روی پلکهایت دراز بکشم تا با هم خوابهای، شیرین را دریافت کنیم...
چه عیبی دراد؟...
اصلا میخواهم، ذوق ستاره ها را به اوج برسانم و با نشان دادن صحنه ای همه ی آنها را شاعر کنم ...
همان ستاره هایی که وقتی خطِ نگاهت را دیدند شعر سرودند...
حال فکرش را بکن...
وقتی روی پلکهایت خوابیده ام چه هوشی از عقل ستاره ها ببرم
چطور یک شاعر در این دنیا می تواند با دیدن یک شبنم به روی گلها شعر بسراید!!! ولی ستارگان از جمع من و تو شعری نسرایند؟؟؟
شاعر چه میداند؟؟؟!!!
شاعر چه میداند که از خواب من، به روی پلکهایت چه کسی سودمند است!
حتما هر آدم عاقلی می گوید خوش به حال معشوقش...
کسی را دارد که خوابهای شیرین را برایش جمع آوری میکند
ولی همه ی این حرفها خیالی پوچ است
چون من، از اینکه بر روی چشمهای بسته ات خوابیده ام در انتظار اتصال به یک عالم جدید هستم ... به ما وراء
«بگذار معادله ی عقلی برای عقلا بچینم
تشبیهی کردم به شبنم
آری تمام فضا مملو از رطوبت است اما گاهی به حسب زمان و مکان و از همه مهمتر جسم لطیف گلبرگها شبنمی به دستور صاحبی بر گلبرگ مینشیند....»
بگذار بر مسیری بنشینم که نزدیک به عقل و موثر بر قلب است {چشمهایت}
محل ورود هر خبر است
بگذار از هر دو تشبیه خلاصت کنم و از دنیای مه آلود خارجت کنم
بر روی پلکهایِ خوابِ دنیا دراز بکش
دنیا را به خواب ببر
ولی دوستش داشته باش مثل کودکِ شروری که وقتی به خواب میرود چهر ه ای معصوم پیدا میکند
اما بترس از دنیایی که بیدار است و تو میخواهی بر پلکهایش منتظر دریافتهای معنوی باشی ...
آهسته تر از طلوع یک خورشید پلکهایمان را می گشاییم تا کسی به جسمِ خسته یمان چیزی نگوید.
اما بگذار سحری را با ساعت شماته دار بیدار شویم
با صدایی ناهنجار...
با سخنی گران...
گفتم سخن
یاد سخنی افتادم...........
ولی گوشهایم همچو تو طاقت تکرار ندارد
ولیکن قالبی یافتم تا از تکرار به دور و به تصمیم قریب
آینده هدفی هست که از کمانِ حال، فعلی به سمتش پرتاب می شود.
بیا در هوای عاشقان پرواز کنیم
یا زیر چراغی سر بلند
با قدمهایی کوچک
در امتداد شبی بلند
با هم
آهسته صحبت کنیم
از غروب خاطره ها
از کوچ پرنده ها
از همین لحظه
از همین بودن
بیا
بیا سکوت رابشکنیم از دویدن
در جاده های پر پیچ و خم
بیا دست هم را بگیریم
رو به روی هم
یک قرار بگذاریم
هر کس بخندد
یک آواز بخواند
بعد در چشمان هم زُل بزنیم
و با هم بخندیم
بخندیم
بخندیم
من به تو اشاره میکنم و تو به من
میگویم بیا با هم بخوانیم
چه بخوانیم؟؟؟
نمیدانم!!!
با چشمان زُل زده
با هم می خوانیم
بوی باغچه، بوی حوض
عطر خوب نذری
با اینا زندگیمو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
با اینا زمستونو سر می کنم
یا اینا خستگیمو در می کنم
.
.
.
و باز بخندیم
تا چشم روشنی هم شویم
و قسم بخوریم تا ابد
کنار هم
با اشک هم
لبخند هم
بسازیم
یک افق دور دستٍ با هم بودن
دلم خسته است
میروم به ساحل
کنار غمهای ساکن
میخواهم موجی ببینم
یک موج خسته
چشمهایم را بدوزم به دریا
در آن دور دستها
یک نفس
یک آه
در کمان سینه
با چشمهای بسته
به قصد خاطراتم
تا همچو موج دریا حمله کنم به ساحل
آه
از این مردم شهر
نمیگذارند بگویم
تمام خاطراتم
ای کاش بگیرد
تمام این جهان را
آب دلداده ی تو
تا موج خسته نباشد
همان مَرکب قدیمیٍ قلم
گیرم همان انگشتان دست...
چند لکه ی بزرگ!!!
بر میز قدیمی مادر بزرگ
کمی لرزش دست
همراه تپش قلب...
روی کاغذهای دلتنگی
نقش غزل های غم انگیز
آن طرف میز
کسی شبیه من
با چشمان من
به اتصال انگور و شاخه می اندیشد
کمی ذوق شاعرانه
از قسمتهای خاطره
نمیگذارد بگویم
کمی شعر عاشقانه